سناریو •|• لیوای p²
تقریبا شب بود. توی بار نشسته بودید. یه بطری پتروس با دوتا لیوان روی میز بود. شما لیوانتون رو برداشتید و کمی ازش خوردید
شما : اهه..، امروز خیلی خوش گذشت بعد مدت ها
لیوای کل لیوانش رو سر کشید : احتمالا
شما دوباره لیوانتون رو پر کردید : بیخیال قبول کن خیلی خوشگذشت
و لیوان رو به سمت لب هاتون بردید اما لیوای مانع این کار شد
لیوای : میدونی که زودذ مست میشی هاناکا فردا هم گشت داریم بهتره فردا سرحال باشی
شما لیوانتون رو پایین میارید : باشه
لیوای دستتون رو محکم میگیره : هاناکا... خیلی خوشحالم که تو رو دارم و نمیخوام از دستت بدم... پس چطوره که فردا نیای؟
شما لبخندی میزنید متقابلا دستش رو فشار میدید : نگران نباش من تا آخرش کنارتم
از سر جاتون بلند میشید : خب دیگه دیر وقته میای بریم خونه؟
لیوای در حالی که نشسته بود به شما نگاه میکنه :... نه هنوز کار دارم
شما خم میشید و لیوای رو میبوسید : خیل خب پس من صبح میبینمت
لیوای لبخندی میزنه : دیر نکنی
.
.
به لیوان توی دستش نگاه میکنه. چهار ماه گذشته... لیوان رو برعکس روی سنگ قبر میزاره و دوباره به سنگ قبر تکیه میده
لیوای : میگم... الان هر چقدر میخوای میتونی بخوری
لیوای لبخندی میزنه و با حلقه ی توی دستش بازی میکنه : هه... بهت گفتم نیا اما گوش نکردی... هیچ وقت نمیکردی
لیوای به آسمون نگاه میکنه. صدای برگ درختا و باد با آسمون آبی حس خاصی رو منتقل میکرد. نفس عمیقی کشید و چشماش رو روی هم فشار داد : خب دیگه... باید برم داره دیر میشه
و حلقه رو توی جیبش میزاره و دوباره لیوان شما رو پر میکنه
از کنار قبر بلند میشه و پشت دستش رو روی گونش میکشه
حیف که این عشق افسانه ای زود به پایان رسید...البته هاناکا همیشه تا آخرین نفس لیوای کنارش بود
____________________________________________________________________________
اینم یه پارت از لیوای امیدارم لذت برده باشید
نظر بدید و این پیج رو دنبال کنین
درخواستی یا موضوع خاصی در نظر داشتید بگید
ممنان که میخونید 😁❤
شما : اهه..، امروز خیلی خوش گذشت بعد مدت ها
لیوای کل لیوانش رو سر کشید : احتمالا
شما دوباره لیوانتون رو پر کردید : بیخیال قبول کن خیلی خوشگذشت
و لیوان رو به سمت لب هاتون بردید اما لیوای مانع این کار شد
لیوای : میدونی که زودذ مست میشی هاناکا فردا هم گشت داریم بهتره فردا سرحال باشی
شما لیوانتون رو پایین میارید : باشه
لیوای دستتون رو محکم میگیره : هاناکا... خیلی خوشحالم که تو رو دارم و نمیخوام از دستت بدم... پس چطوره که فردا نیای؟
شما لبخندی میزنید متقابلا دستش رو فشار میدید : نگران نباش من تا آخرش کنارتم
از سر جاتون بلند میشید : خب دیگه دیر وقته میای بریم خونه؟
لیوای در حالی که نشسته بود به شما نگاه میکنه :... نه هنوز کار دارم
شما خم میشید و لیوای رو میبوسید : خیل خب پس من صبح میبینمت
لیوای لبخندی میزنه : دیر نکنی
.
.
به لیوان توی دستش نگاه میکنه. چهار ماه گذشته... لیوان رو برعکس روی سنگ قبر میزاره و دوباره به سنگ قبر تکیه میده
لیوای : میگم... الان هر چقدر میخوای میتونی بخوری
لیوای لبخندی میزنه و با حلقه ی توی دستش بازی میکنه : هه... بهت گفتم نیا اما گوش نکردی... هیچ وقت نمیکردی
لیوای به آسمون نگاه میکنه. صدای برگ درختا و باد با آسمون آبی حس خاصی رو منتقل میکرد. نفس عمیقی کشید و چشماش رو روی هم فشار داد : خب دیگه... باید برم داره دیر میشه
و حلقه رو توی جیبش میزاره و دوباره لیوان شما رو پر میکنه
از کنار قبر بلند میشه و پشت دستش رو روی گونش میکشه
حیف که این عشق افسانه ای زود به پایان رسید...البته هاناکا همیشه تا آخرین نفس لیوای کنارش بود
____________________________________________________________________________
اینم یه پارت از لیوای امیدارم لذت برده باشید
نظر بدید و این پیج رو دنبال کنین
درخواستی یا موضوع خاصی در نظر داشتید بگید
ممنان که میخونید 😁❤
۱۹.۱k
۰۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.